داستان کوتاه نوشته: ناصح کامگاری
●
حالا ديگر بيلفاظي هر چه به نظرم برسد در اين نامه مينويسم. خاكِ آقات يك بار همشده به دقت بخوان و تكليف را روشن كن. چون حالا مثل سابق نيست؛ زدن به بيخيالي برايمعين آب خوردن شده، يك هفته كه وزوز افكار انتحاري و گمان به تيرگي زندگي را تحمل كنم حسرت از دست دادنت از سرِ بيصاحاب بيرون ميرود. بعد اصلاً به رو نميآورم چه شده؟ميزنم به برهوت بيهودهگي و ساز ساختن و خيالبافي و علافي ... لااقل كمتر ديپرس ميشوم. يك غلطي ميكنم دیگر. وقتي نيامدنت حتمي شود ديگر به تو چه مربوط چه بلايي سر خودم ميآورم؟
طي اين بيست و سه روز از رفتنت حالم كلاً خوب نبوده، مغشوش، مشوش... پشت تلفنهم گفتم؛ از خور و خواب افتادهام. بهمن پارسال، جدايي اولمان، اينطور خُرد و خاكشیر نشدم. چرا؟ چون با غيض و بيزاري از خودم رانده بودمت. اما اين بار ...
چه كنم؟ گوشة خوابگاه عزلت كنم و مثل ترم قبلي هي آهِ ندامت بكشم؟ يا بزنم بيرون، كه به هر دخمه و سوراخي الَكي سر بكشم؟ كه فرصت بدهم مرا ببينند؟ كه اگر احياناً وجيههاي چراغ زد راه بدهم باب دلبري را باز كند؟ نه كه فكر كني اين مسير برايم سهل و ميسّر است. نه،ابداً. هنوز تتمهاي شعور برايم مانده كه بيقاعده دنبال جايگزيني نباشم. بابا عنتر عنتراست، چه فرق ميكند؟ يكي از ديگري مهوعتر و عنقتر ... من هم كه اندازة موهاي سرم تجربه دارم، آنقدر كه از دماغم ميخواهد بريزد بيرون. اگر خودم رخصت ندهم كسي اجازه ندارد گولم بزند. تنها كسي كه اجازه داشت يك روزي تو بودي ... (حالا اين چرت و چرندها بماند.)
خداوكيلي اين چند سال هر وقت به تو بياعتنا بودم توي نخم بودي، اما همين كه اسفنج ميشدم و ملاطفت ميكردم روي قوز ناز و غمزه ميافتادي. حالا از بيخ منكري. رفتي توجيه تراشيدي كه صاحاب فقط وقت خواب ميگفت قلوب مني! (اي بيجنبه! مگر الفت منحصر به لفظ و خواب و لاي لحاف است؟) تو كه جنمات چيز ديگري بود نه از قماشي كه با چرب زبانی بشود فريفت. چي شد؟ جادو شدي يا دواخورت كردند؟ تقديم سبدی رُز با احترامات فائقه ، مشتي تحفه و دو دست رخت و جامه، پيكي و جامي و وليمهاي در شانزهليزه! همين؟ دلت از كف رفت؟ باور نميكنم، لامحاله ندانسته باشي كه از تير و مرداد دو سال پيش پابندت شدهام. تا ابد هم بگويي:
- "خسته شدم از بلاتكليفي و وعده وعيد."
ميگويم: ...
رودهدرازي نكنم. سركار مهلت گرفتهايد برويد تصميم بگيريد. خيلي هم بر ما عزت نموده و با جناب مسيو پوارو فقط همخانهايد! حالا ميگويي:
- "روشن توضيح بده منظورت چيه، مخ مفت كه گير نياوردهاي."
من ميگويم:
- تنها چيزي كه چاره ندارد مرگ است. بيپروا برگرد! بگذار عمر دو روزه دلخواه آدم باشد. ديگران هر فكري ميكنند براي عمهشان بكنند...
ببين، اين حرف شايد مثل پتك توي سرت بخورد؛ تو به خاطر مزايا و منافع خارج (اسمي از فداكاري نيار خواهش ميكنم كه عقم ميگيرد) و مضافاً اندرزهاي تلفني مادر و خواهرت كه اهل زندگي است، سرد و گرم روزگار چشيده و چه و چه ... خيلي عجولانه تن دادي.آن هم به مردي كه موقعيتش با ملاك و معيار آدمي مثل سيما عالي بود. (خدايا توبه كه منباب مثال لازم شد اسم اين موجود سطحي را ببرم!) بعداً كه پرسيدم:
- طرف چقدر اون تُو بوده؟
گفتي: -"يه چند سالي."
حالا كاشف به عمل آمده يارو يازده سال مهمان بوده. اصلاً گير بوده كه دير ازدواج كرده! روحياتش با امثال نسل ما هم كه توفير دارد؛ مرديست طالب اهل و عيال و بچه و پودر وپوشك و شيرخشك و اينها.
تو هم فيالفور قبالة ضاله را امضا كردي. چرا؟ خدا ميداند. ديگر نه فخر و تبختري پيش دوست و آشنا، نه اينطرف و آنطرف رفتني و به رخ دوستان دانشكده كشيدني، نه خواهر ومادري كه سر سفرة عقد در كنارت باشند. نه لباسِ ليدي عروس پوشيدني و با ماشين درخيابانهاي كرج بوقبوق كردني، هيچ هيچ. انگار كنيز فروخته باشند. حالا ميفهمم خانوادهات بو برده بودند دور و بر همچو مني ميپلكي و مبادا دلبسته شوي، آناً دست به كارشده، تمهيداتي پنهاني چيدند بفرستندت خانة شوهر. (همان حساسيت خواهرت در نوشتن شمارة اتاق من پشت جلد دفترچة تلفنشان كه گفتي نشانهاش!) در ثاني؛ تو كه دختر چُلمينبودي. مثلاً يار غار افسونگري مثل سيما بودي! مسيو پوارو هم اولين خواستگارت نبود هولشده باشي! ميماند يك خرده شيشة ظريف در مافيضمير تو (كه از تربيت خانوادگياتميآمد!) به ظواهر زندگي تعلق وافر داشتي؛ از مبل استيلي كه با سهم ارث پدرت خريده بودي،تا فرش لوله شدة گوشة اتاقت، تا ماشين لباسشويي و يخچال آكبند انباري پايين براي جهازت تا شش دانگ سند منگولهدار خانهات و ... نه، متلك نيست، ولي خداوكيلي هر وقتميخواستي گولم بزني ميگفتي: "صاحاب، كمتر دختريه مثل من خونه داشته باشه!" طرفت رانشناخته بودي عمو! مگر نميديدي من دندان طمع از ماديات كشيدهام؟ شبهاي هيجده تيرنبود؟ من كجا بودم كه تماس ميگرفتي دم دست نبودم؟ مگر بعيد نبود شب در كوي باشم و صبح عليالطلوع در امارتي كه عرب ني انداخت! (اينجاي نامه را پس از خواندن با آتش سيگاري كه دستت هست بسوزان!)
اين بار ميگفتي من دانشجوي متفاوتي بودم. خُب بهتر! دختر دانشجوي معمولي كه امتيازي ندارد، مثل مور و ملخ ريخته، آب از لوچة همهشان هم براي شوهر سرازير ...
اصلاً ببينم، چرا بايد انتظار داشته باشي من دلم براي برگشتن تو لك زده باشد؟ مگر استغفار طلبيدي يا به پايم افتادي؟ به دستهايت زيورآلات مرد ديگري آويزان بود. آنقدر بيانصافي كه ميگويي: "اين كه پارسال، روز بدرقه دمِ سالن ترانزيت دو قطره اشك بياد بهچشمت كه ملاك نميشه. سيما گفته: "سهراب باس صراحتاً درخواست ميكرد." سيما غلط كرد. چرا يك بار اين رفيق شفيق و عميقت در نيامد بگويد اين بابا ايل و تبارش شهرستانياند، چگونه تو را به عنوان عيال آيندهاش با آنها مطرح كند؟ بعد هم بگويد نامزدم (يعني ناموسم) براي دادن كنسرت دارد ميرود خارج؟ راستش من اصلاً مطلب را با خانوادهام مطرح نكرده بودم.
اصلا نه فقط اين. ميداني؟ يك حس شهودي ندا می داد که امتحانت كنم، ببينم به اين دوستت دارم دوستت دارمها واقعاً چقدر پايبندي؟ اگر عليرغم آن پيشنهاد اكازيون برميگشتي و ميگفتي:"صاحاب برگشتم چون بي تو زندگي برايم زهر هلاهل است." آن وقت ميفهميدم در حلاوت و حضيض زندگي حاضري يار و ياورم باشي. حالا بعد از يكسال برگشتهاي ميگويي:
- "اگه يه روز بخوامت، هستي؟"
"اگر" يعني چه؟ مگر من در آبنمك خيسيدة توام؟ بعد كه خيلي خواستي ليلي به لالام بگذاري:
- "اگه يه بچه ميآوردم تا حالا كيس اقامتم حل شده بود."
كه چي؟ تو اگر خواهان مني ديگر اقامت گرفتن چه صيغهايست؟ ... خدايا، خداوندا، اين ده روز آخر چقدر آتشت تيز بود، گير داده بودي بيا با هم شويم و چه و چه. ميگفتم شرايط را بسنج. اول گفتم نه، امكان ندارد. آخر سر نيّت كردم وا بدهم. (ميدانستم نهايتاً بدحال ميشوم اما به دانستنش ميارزيد.) گفتم حالا كه اين همه اصرار ميكند مجال بدهم جبران كند. ولي همين كه از آغوشت درآمدم ورق برگشت، ديگر خبري از آن من بميرم من بميرمها نبود. شب آخر دوباره شده بودي زن مردم. (اصلاً اين مدت تا ميديدمت در نيني نگاهت ميخواندم پوارو آن روز زنگ زده يا نه.) بفرما، دل دادم و وقتي ميروي و لابد ميداني كه من دوباره كباب شدهام، چه ميكني؟ دو روز بعد زنگ ميزني كه در تلويزيون اينجا الان كارتوني داشت كه دختري با لباس هندي بچه به بغل از توي كوزه درآمد و با شوق داد زد صاحاب! اين شد جواب پريشانحالي من؟ ده بار اينجا گفتم بگذار در رابطة خواهرانه برادرانه بمانيم. گفتي:
- "نه سهراب، من بيشتر ميخوام."
سه چهار روز نرفته زنگ ميزني كه:
- "صاحاب، مثبت يا منفي، هر تصميمي كه بگيرم هميشه يادت با منه."
لابد اگر حالا بنويسم "برو بابا اصلاً خر ما از كرهگي دُم نداشت." اسپند بر آتش ميشوي، داد ميزني:
- "غلط فهميدهي! تُو دلت واسه خودت نتيجهگيري كردهي."
هوار ميكشي:
- "نميدوني سهرااااب."
نه، خودت گوش كن! من ميفهمم، من تا عمق وجودت را ميخوانم. ميشناسمت، بهتر از مادرت!... تو در برابر سؤالهاي پياپي من سكوت ميكني. مقصودم اين اياميست كه ايران بودي. فكر ميكردي نميفهمم آنجا هوا هميشه هم مهآلود نيست؟ از نشان دادن عكسهاي دونفرهتان طفره ميرفتي و آن شب هم پشت گوش انداختي تا خودم رفتم از اتاق پشتي پاكت عكسها را از چمدانت درآوردم. چرا؟ چون ميترسيدي لبخند سعادت را در عكسها ببينم و از حسادت پا پس بكشم. يعني ميخواهي نشنيده بگيرم آن شب برفي نرسيده به پل عوارضي ِاتوبان زيرلب گفتي:
- "مرد مهربونيه"؟
شرم نكن، طلاق عين عمل جراحي است. لازم شد آدم بايد درد و بيهوشي و هزينه ونقاهت و بستري بودنش را هم بپذيرد. نه كه نه، با همان عليل سر كن و ملول و افسرده لكولك روزمرهگي تا مرگ ... اصلاً ببينم، اعوان و انصارت از زندگي تو چه ميدانند؟ حتي داييِ پاريسي بغل گوشات از حال و روزت خبردار نيست كه نيست. صحبت از متاركه بكني همه فكر ميكنند خوشي زير دلت زده. مامانت باز استدلال ميكند كه هيچ مردي آن اولي نميشود. (بيچاره نميداند اوليِ تو كي بوده!) خواهرت و شوهرش هم محال است بگذارند موقعيت ويزاي شنگن گرفتنشان با متاركة تو به خطر بيفتد. مگر خواهرت متلک نينداخت:
- "خوب تاري واسه شوهرت سوغات می بري، نبینم پس بياري!"
خودمانيم به عجب كاهداني زدم! با اين تعهدات واعتقادات معنوي که من دارم ... پوزخند میزنی؟ آخر كدام مردي با اين سنگدلي كه تو كردي مينشست برايت كاسة تار بتراشد؟ بعد هم كه برگشتي ولايت ساز آماده را دو دستي تقديمت كند؟ (ول كن، اصلاً گفتنش سخيف است.)
خلاصه من از پارسال پوست انداختهام و حالا سرخورده و بياعتمادم. بله، ماجراجويي قمار با نيش مار است. (بالاخره در اين ايام غُبن كم غم به انبان نريختهام!) تو هم كم عوضنشدهاي، گرچه ده سال هم مقيم آن بهشت باشي شهروند دستدومي و غربت احساس تحقيري در سلولهايت رسوب ميدهد كه احساس عاطفة عميق با آن ديار نكني. تنها امتيازي كه ميماند گيس به باد دادن و كيس بيسرخر (كه روز روشن در همان كرج دنج ملخزدهتان كردهايم.) و ادامة تحصيل و كسب مدارج عالي است.
شايد بگويي تحمل تكفير در و همسايه را نداري. اتفاقاً بايد زره بپوشي و پنبه توي گوش فرو كني كه زر زر هيچكس را نشنوي. انگار نه انگار وصلتي بوده، عطسهاي بوده به عافيت گذشته! از فرداي آمدنت بايد بگردي دنبال كار. خوشبختانه معلومات خوبي آموختهاي. (ربطي به نفوذ پوارو نداشته، كنسرواتوار هر بااستعدادي را ميپذيرد.) همان مقدار تكنيك و پارتيتورهاي ماحصل آن دوره براي شروع كافي است. از همه دست به نقدتر، بلافاصله چند نفر از بچههاي نوازنده (به جز سيما) را جمع ميكني و درخواست مجوز كنسرت ميكنيم، شده حتي يك قطعة كوتاه از پارتيتورهاي آن استاد فرانسويت! كمكم، بيمعاشرت آشكار شروع به همكاري ميكنيم، مثل دو تازهآشنا. اوايل جلوي خانوادهات با هم آفتابي نميشويم. بعد من با آقام مطرح ميكنم، موعدي در نظر ميگيريم و ...
ميماند حرفي كه چند بار تكرار كردهاي كه من آدم مشكوك و مبهمي هستم. خوب مگر روزي كه ازدواج ميكردي مورد مربوطه را ميشناختي؟ نه واقعاً؟ آيا خانوادهات شرعاً و عرفاً رفتند پرسوجو بكنند ببينند مسيو پوارو تا سيسالگي در ايران چه كاره بوده؟ چه دیدگاهی داشته كه سر از گوهردشت درآورده؟ تو فقط بهبه و چهچه تلفني سيماي سليطه را شنيدي. اصلاً تويي كه فرانسه نميدانستي چگونه ميتوانستي آن آدم را در موقعيت آنجايش بشناسي؟ هر چه فهميدي از زبان دايي سياسي گردن شكستهات در پاريس بود. اگر دستتان به دهنتان ميرسد چرا ...؟ نگو نه! غيرت داشت که بعد از زناشويي مشتي دلار در چمدانت نميچپاند بگويد برگرد ايران عيادت مادرت ... آخ ... انگشتانم ميلرزد. لقمهاي تهبندي كنم كه سوزش معدهام ...
حالا بهترم. گفتم كه، تو آن واقعه را به وجود آوردي، هفتة بعد از وصلت منحوست برگشتي فهميدي می خوامت، نميتوانستي حاشا كني اما به بهانة نصايح اطرافيان و طمع غنايمي كه به چنگ آورده بودي رفتي و چنان خود را غرق كردي، كه آن وعده را از ياد بردي. (قرار اجراي برنامه در سالگرد هيجدة تير، كه می بايست برميگشتي.) با يك ماه تأخير برگشتي، به بهانة پرستارياز مادرت. دو هفته بعد كه در آن كنسرت مواجهه اتفاقي پيش آمد از اين كه: "حق باس به حقدار برسه." گفتي و با: "ميشه ببينمت؟" شروع شد و بعد سينما و رستوران و تا اين حرفت كه:
- "شوهرم دلش پر ميكشه واسه بزرگ كردن يه بچه."
و بعد دوباره رفتي و خلاصه آسمان به زمين برسد، شده شاهرگم را بزنم امكان ندارد مهلت مجددي قايل شوم. اين آخرين فرجه است و آخرين مرتبه. مثل پارسال كه از آن خارج خرابشده برگشتي و گفتي:
-"از قايم موشك بازي و زندگي بكن و نكني ذله شدم، بهش پناه آوردم و تا ته رفتم، تا اونجا كه راه برگشت نيست."
حالا هم چنان بيا كه پل بازگشت را پشت سر خراب كرده باشي. در غير اين صورت آن زندگي دليلي براي دوام كه ندارد، اگر من هم نگيرمت، عاقبت تو هم مثل عاقبت آن سيماي چپول مار عينكي شوهرمرده ميشود كه معلوم نيست كدام قبرستاني خاكش كردهاند ...
تا صبح خوابم نبرد. چيزي هم ننوشتم. ادامة نامه كه از تلفن نيمهشب تو ناتمام ماند اين كه...
در واقع بگويم كه ...
نگفتي کتاب نامنامه فارسی می گردید برای اسم مناسب پسر...؟
آخ... مگر نگفتی سیسمونی مهیا می کنید...؟ پس...
تو چطور تونستي ...؟
نه ...
اصلاً نميتوانم ...
حتي خاكستر اين نامه هم به دستت نميرسد ...
ناصح كامگاري - بهمن هشتاد و یک